خانم جواني در سالن فرودگاه در انتظار پرواز بود و بايد کمي وقت مي گذراند.
تصميم گرفت کتابي بخرد و سرخودش را گرم کند.
همراه کتاب، يک بسته بيسکوئيت هم خريد.
روي مبلي در سالن انتظار پرواز نشست و کتابش را بازکرد و با آرامش مشغول خواندن شد.
آقائي که روي همان مبل، و کمي آن طرف تر از بسته بيسکوئيت نشسته بود
مجله اي برداشت و شروع به ورق زدن کرد.
تا خانم اولين بيسکوئيت رااز بسته در آورد، آن آقا هم يکي برداشت.
خانم يکّـه خورد، اما بروي خودش نياورد و در دلش گفت:
�چه پُـررو! اگه حوصله داشتم حالشو جا مي آوردم
با هر بيسکوئيت ديگري هم که خانم برداشت، آن آقا هم يکي برداشت.
اعصاب خانم داشت حسابي خراب مي شد، اما دلش نمي خواست جنجالي راه بيفتد.
وقتي فقط تنها يک بيسکوئيتِ ديگر تهِ بسته باقي مانده بود، خانم فکر کرد که :
�خوب حالا ديگه اين مردکه چيکار مي تونه بکنه؟�
امّا، آن آقا آخرين بيسکوئيت را برداشت، دو نيم کرد و يک نيمه را به خانم داد.
خانم حالا ديگر حسابي عصباني شده بود:
� اَه، اين يارو ديگه شورشو درآورده! �
با يک خيز از جا بلند شد، چنگ زد و کتاب و وسايلش را
برداشت و خشمگين وارد صف ورود به هواپيما شد.
امّـا وقتي بالاخره روي صندلي هواپيما نشست و دست کرد تا عينکش را از داخل کيفش دربياورد . . .
. . . با تعجب ديد که بسته بيسکوئيتش سالم و دست نخورده آنجاست.
پشتش تير کشيد، و عرق بر پيشاني اش نشست.
اشتباه کرده بود...
بيسکوئيت روي مبل مال او نبود...
آن آقا بيسکوئيت هايش را، بدون اين که عصباني شود و يا بدخـُـلقي کند، با او تقسيم کرده بود . . .
تو ...کنار میکشی ... من سیگار..
سلام هوای بارانی از ادما دلگیر نشو
200598 بازدید
388 بازدید امروز
80 بازدید دیروز
876 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian